آقاجان تو امام زمان من هستی. یعنی اکنون تو امام من هستی. من زمان امامان دیگر را درک نکردم. هرچند از فیض وجودشان بهره مند میشوم. اما همیشه این رسم بوده که باید پیروی امام زنده را نمود. و من چه بد پیروی هستم. اما به هر حال به پای شما نوشته میشوم. مثل میلیاردها آدمی که در این هزار و چهارصد سال به پای شما نوشته شده اند. اما جزو یارانت نشدم. چه کنم که خیلی بدم؟ چه کنم که به یاری امام زمانم نمیشتابم؟ چه سرد و بی حوصله از کنار مسایل مربوط به شما میگذرم.
ای کاش... . لااقل گم میشدم. ناپیدا میشدم. از خودم خجالت میکشم. امام من هزار و چهارصد سال منتظر است و من یک روز منتظر نشدم. ای آقا و مولای من چقدر از شما دورم و چقدر جاهلانه این دوری را فراموش میکنم. چقدر من کوته نظر هستم. امام من بزرگی است که مثل او در دنیا نیست. و من منتظرش نباشم. چقدر من کم ثمر هستم. چقدر نادان هستم که نمیخواهم همسایه ات باشم.
واقعا چقدر آرزوی دیدار شما را دل دارم؟ چقدر؟ این همه شعر گفته شده. این همه نثر نوشته شده. میگویند محبوب من دوری تو و ندیدنت برایمان سخت است.اما آیا من لیاقت تکرار این کلمات را دارم؟ کسی که واقعا در قلبش مشتاق و محتاج دیدارت نباشد را چه کاری با این کلمات و عبارات است؟ آیا من دلتنگ تو شده ام؟ پس بیقراری ام کو؟ پس فرمانبرداری ام کو؟
مولای من باید اقرار کنم همانگونه که خود و زندگی را نمیشناسم، شما را هم نمیشناسم. این اقرار برای من بسیار تلخ است. اما حقیقت است. کسی که خود را شناخت خدایش را میشناسد. کسی که خود را شناخت جهانش را هم میشناسد. اما کسی که خود را نشناخت امامش را نیز نمیشناسد. ای امامم! کمکم کن تا خود را بشناسم تا شما را بشناسم. چون بدون کمک شما....